عشق دختر نابینا

عشق پریایی


دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شدکه حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهدو دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها راآدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیندو در حالی که از او دور می شد گفت :« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


خیلی ممنون که به وبلاگ خودتون سر زدین

نظرات شما عزیزان:

خانوم گل
ساعت15:14---26 مهر 1391
آی گفتی!!!پاسخ:مگه میشه

خانوم گل
ساعت15:32---20 مهر 1391
یعنی همچین دخترایی هم پیدا میشن!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پاسخ:نه بابا همه که مثل شما نیستند که

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

|